گزارشی که باید داد اینه که لپتاب دوباره به ریپ افتاده و بعد از نوشتن باید بازش کنم ببینم چه مرگشه. این بیحاصلِ کنده کاری رو چوب من رو به چندین شرحه تقسیم کرد و در انتها چوب زیر مغار کم آورد و شکست! این کنار خانمِ فیروز داره میخونه که انا لِحبیبی و حبیبی الی، که خب پر بیراه نمیگه. کسی هم که نیومد باهام کوه و اینکه من رو فردیت تاکید دارم و نمیتونم تنها برم کوه بخاطر اینه که واقعا نمیتونم تنها برم، و خب زمستون کوه خطرای خودش رو داره و ترجیحم اینه تنها نرم، که در هر صورت برآیند اتفاقات ایجاد شده ایجاد میکنه که بگیم به تخمامون، تخمکامون و قص علی هذی.
بله، درست دارید فکر میکنید، زندگی بسیار سطحیتر از اونچه که باید داره سپری میشه، که خب بیراه هم فکر نمیکنید، که خب ولی چی؟ آفرین.
البته که میخواستم راجع به برتری صحبت کنم و در جستجوی برتری بودن که خب بذارید بگم که ما به طرز بیرحمانهای یاد گرفتیم که دنیا رو حول محورِ منِ خودمون متصور بشیم، نتیجه میشه این که حریصانه میخوایم این محور رو با تمام انسانهای گردنده(واژه رو) دورش رو تکون بدیم، Take it easy BABA! خب چارهای نیست ما بعد ۲۱ تا صد سال که از تولد عیسی گذشته هنوز هم به تعریف درستی از «من» نرسیدیم. البته این تعریف رو من هم نمیدونم. اما میدونم محوریتِ خاصی وجود نداره.
باید بگم که آدما خیلی، خیلی با هم متفاوتن، یه جوریه، هر کی تو دلش یه دنیا داره، متاسفانه بعضی از این دنیاها مدارهای متداخلی دارن، در نهایت سرنوشتشون بگاییه. حکایت منم همین بوده، در عنفوان زندگیهام. (این دومین باری بود که عنفوان رو به کار میبرم :) )
البته خوب نیست، ولی چقدر وقتی آرزوهای ملت رو میشنوم منزجر میشم. باس یه روز خیلی جدی به آدما تفهیم کنم(البته من خر کی باشم که تفهیم بخوام بکنم) که آرزو چیه آخه؟ خنده دار نیست آرزو؟ تو این بستری که هستید هر ور میتونید و میخواید برید دیگه، آرزو؟ رها کنید بابا. درسته گاهی زندگی رو نمیشه شوخی گرفت، چون از گشنگی ممکنه بکشدت، اما جدی؟ جدی هم نمیشه.